پسر جوان روی تخت بیمارستان دراز کشیده و چشمان نیمه بازش قطرات دارویی را میشمارد که از شیشهی سرم میچکد؛ و از راه شلنگی باریک وارد رگ دستش میشود تا به باز شدن خونهای لخته شده در بدنش کمک کند. پزشکان بیماریاش را خطرناک و صعب العلاج تشخیص دادهاند. بیشتر این چند ماه اخیر را در بیمارستان بستری بوده است.
بدنش روز به روز ضعیفتر میشود. چشمش زود به زود خسته میشود. نمیتواند به مدت طولانی پلکش را باز نگه دارد. پلکهایش که میافتد. چشمانش را که میبندد. به پدر فکر میکند. کاش اینجا بود. راستی آخرین باری که او را دید کی بود؟ در ملاقات حضوری یا کابینی؟ هر چه فکر میکند یادش نمیآید! اینقدر فکر میکند تا خوابش میبرد…
سنگینی دو دست را روی سرش احساس میکند. زبری صورتی که به گونههایش ساییده میشود و نفس گرمی که بغل گوشش صدا میزند: پژمان گیان، منم بابا! درست میشنود! درست میبیند! نه، خواب نیست…
هر دو غرق شادی میشوند. هم را غرق بوسه میکنند. با هم غرق صحبت میشوند. کاش زمان متوقف شود همین جا. کاش این ملاقات هیچ وقت تمام نشود. اما… نگهبان بیمارستان، نه! مامور زندان بر در اتاق میکوبد. وقت ملاقات تمام شد آقای کبودوند، باید به زندان برگردیم…
ناراحت نباش پسرم دوباره برمیگردم، تا آن وقت لطفا مقاوم باش، تو خوب میشی میدانم.
زنی تکیده اما مقاوم، با نگاهش امید را بدرقه راه همسرش میکند (تو نگران نباش) و آرامش را به پسرش باز میگرداند (او برمیگردد).